خوشحال کردن دیگران
نوشته شده توسط : blogkhan

داستان زیبای خوشحال کردن دیگران

www.LOveTarin.com and dastan


فاصله ی دخترک تا پیرمرد یک نفر بود / روی نیمکتی چوبی

روبروی یک آبنمای سنگی
پیر مرد از دختر پرسید
غمگینی؟
نه -
مطمئنی؟ -
نه -
چرا گریه می کنی؟ -
دوستام منو دوست ندارن -
چرا؟ -
چون قشنگ نیستم -
خودشون اینو بهت گفتن؟ -
نه -
ولی تو قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم
راست می گی؟ -
از ته قلبم آره    -
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید وبه طرف دوستانش دوید / شاد شاد

چند دقیقه ی بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد / کیفش رو باز کرد
عصای سفیدش رو بیرون آ ورد ورفت

..





:: بازدید از این مطلب : 459
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 24 ارديبهشت 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: